شهادت سید مرتضی آوینی ؛ آي مرا كجا ميبريد؟!
سال ۱۳۷۱براي رفتن به منطقه عملياتي و الفجر مقدماتي يك فيلم مستندي تهيه كرده بودند كه ظاهرا آقا مرتضي بعد از ديدن اين فيلم اصرار ميكنند كه منطقه را برويم ببينيم. و از نزديك برنامه روايت را بسازند يك فيلم حدودا يك ساعته.عنوان روايت فتح را آن موقع نداشت و ضبط ميكرديم. بعد اصرار داشتند تعداد دوستاني كه آنجا بودند يك اكيپ مهيا بشويم براي مجموعه روايت فتح. به اصرار خود آقا مرتضي ما قبل از تعطيلات عيد، راهي شديم. به منطقه والفجر مقدماتي.
والفجر ۱ به نظر ايشان تكميل بود و هيچ اشكالي نداشت ولي والفجر مقدماتي هنوز جاي حرف داشت – آمديم تهران كه با يكي دو تا دوستا يك دفعه تصميم گرفتيم برويم. آقا مرتضي شب پيش با اكيپ فيلمبرداري و صدا برداري با هواپيما راهي شدند و چند تا از دوستان ديگر آقاي، سعيد قاسمي، قاسم دهقان، شهيد سعيد يزدان پرست و چند تا ديگر از دوستان با دو تا ماشين راهي شديم و آنجا با بچهها سر سه راهي قرار گذاشتيم. عصر همان روز يعي روز پنجشنبه ۱۹ فروردين رفتيم در كانالهاي عراق. كانالهاي معروفي كه به بچههاي گردان كميل سال ۶۱ در آنجا محاصره بودند. شب را در اردوگاه و قرارگاه متعلق به ارتش عراق مانديم. صبح براي رفتن به قتلگاه معروف صحبتهايي براي آقا مرتضي كرده بوديم بعد از اين كه من جنازه بچهها را در آنجا ديدم از خدا آروز كردم كه فقط سالي يكبار بروم و بيايم آنجا. در آنجا تعداد زيادي از شهداء افتاده بودند به طوري كه هيچ مرثيقه خواني نميـوانست وصف كند. خدا توفيق داده بود يك مدتي آنجا بوديم من يك چنين مجموعه گرمي را نديدم و نه شنيدم. يكي از دوستا كه ميخواهم بگويم محور همه آن بچهها بود شهيد قشلاقي بود. وقتي از مجيد براي مرتضي صحبت كردم خيلي شيفته رفتارش شد به طوري كه يادم هست تا چند لجظه قبل از شهادتش ميگفت از حشمتي بگو. و اين حشمتي محور بزرگي بود. آقا مرتضي اصرار داشت كه داستان مجيد ۱۳ ساله حتما ضبط شود. صبح جمعه راهي شديم. قرار نبود به طاوسيه، قتلگاه برويم. قرار بود برويم پاسگاهي كه شب قبل در آن بوديم. من اصرار داشتم كه برويم انجا و قتلگاه را بگذاريم براي يكي دو روز بعد. چون يكي از دوستان ما قرار بود كه بايد آنجا و به ما ملحق شود. او صحبتهاي مجيد حشمتي را در چند سال پيش نوشته بود. مجيد يك شخصيت محوري بود كه چه آن موقع و در طي آن ساليان كساني كه او را نديدند شيفتهاش بودند و آخرين كسي كه تحت تاثير شخصيتش بود خود آقا مرتضي بود.
اولين كسي كه صبح ديدمش من بودم. ديدم كه آقا مرتضي آماده است. اوركت را پوشيده پوتينهايش را بسته، فرصت صبحانه خوردن را نداد. گفت بايد راه بيفتم. راه افتاديم و مقداري نان و پنير و حلوا در ماشين خورديم بعد تا اردوگاه به اصطلاح طاوسيه «مقدم» جلوتر بود و پاسگاه «رشيبيه» كه قرار بود برويم بعد از پاسگاه بود. در مسير كه داشتيم ميرفتيم به طاووسيه كه رسيديم آقا مرتضي گفت: برويم قتلگاه، من دائم اصرار كردم كه آقا مرتضي، محمد شريفي نيامده و قرار است به ما ملحق شود و دوتايي برويم. گفت: بايد برويم. شايد از ساعت ۱۵/۸ تا ۲۰/۸ صبح ابتداي ميدان من را برادر آقا حجت صحبت كرد. راهي داخل شديم. قتلگاه جايي بود كه بچههايي كه در عمليات مقدماتي در محور گردان عمار و مقداد و يك لشگر از گردان بود صبح داخل كمين افتادند و گريزي نداشتند. صحنههاي شهادت و رشادت بچهها غيرقابل توصيف بود. بقيه عمليات كه كاري نداريم.
موقعيت آنجا يك صحنه عجيبي داشت. از اولين سانتيمتر كمين چند تا شهيد روي هم افتاده بودند از فاصله يك كيلومتري شهيد داشتيم تا مي رسيد به انتهاي نقطه گودال و آنچا هم چيزي شايد حدود ۳۰ تا ۴۰ تا شهيد. ما راهي شديم براي قتلگاه. دو تا اكيپ شديم كه ۳ تا ۴ تا از دوستانمان سمت راست و ۴ ، ۵ تاي ديگر كه من خدمت آقا سيد بودم سمت چپ دوستان سمت راست قتلگاه را پيدا كردند. در اين فاصله باز هم رسيديم به يك سري از تجهيزات شهدا كه زمن مانده بود – كمپوت – كنسرو – قمقمهها و لباس شهيد و استخوان شهيد كه اگر كنكاش ميكرديم شهيد با اسكلت كامل هم بيرون ميآمد. خاطرم هست آقا مرتضي صحنههايي جزيي ساده را از كنارش نميگذشت. اين دفعه من احساس كرد و گفتم: حاج آقا خوب صحنهاي است. گفت: برويم قتلگاه. حدودا ساعت ۱۰/۹ دقيقه صبح، از همين آخرين تجهيزات شهدا گذر كرديم من نفر سوم در ستون بودم. برادرمان حجت جلو – آقا مرتضي و شعباني فيلمبردار پشت من. پشت او آقا سيد و پشتش سعيد يزدان پرست، مين والميري بود. ميني كه حجم تركشاش شهيداي زيادي را گرفته بود. ديده بودم، بمراتب بيشتر از آن چيزي بود كه عمل كرد و فقط براي آقا مرتضي و سعيد عمل كرد و حالا حكمتش چي بود نميدانم. منطقه دستخوش دو تا حركت بود. تحول ما سه كه مينها را جابجا كرده و دستخوش پوشش كرده بود. حتي سنگرها زير ريل مانده بود – دوم اين كه ميدان مين سابقا از ما شهيد گرفته بود. يعني اينكه نظم ميدان از بين رفته و ديگر در مسير ريل شناسايي آن مشكل بود با علم به اين كه مشكلات بود پاي جاي پا حركت ميكرديم. انفجار رخ داد. دوستان هم مورد اصابت واقع شدند. مين، كامل عمل نكرد. مين از قرار مين جهنده[والمري] بود و حدود يك متر بالا ميپريد بعد منفجر ميشد. به جهت اينكه قبلا دمر نشده بوده و افتاده بود، به حالت افقي قرار گرفت. بلافاصله هر ۳ – ۴ – ۵ تا جمع شديم بالاي سر آقا مرتضي و آقا سعيد ۳ – ۴ تا ديگر كه سمت راست حركت بودند آنها هم به ما ملحق شدند. پاي سيد از جا قطع شده بود. دوستان با كمربند بستند. بلانكارد دستي را با اوركت بچه ها و چفيهها آماده كرديم. سيد مرتضي فرياد زد: «آي مرا كجا ميبريد؟ بگذاريد همين جا شهيد بشوم.» چند بار به مراتب تكرار كرد. احساس ميكنم از لحظه اول برخورد با مين انقطاع كاملي پيدا كرده بود كه حدود ۳۰ دقيقه كه به هوش بود خيلي عادي بدون يك آه بچهها را دلداري ميداد. به يكي از برادرها گفت: من براي همين چيزها آمدم. تو منو دلداري ميدي» آخرين عبارتي كه آقا مرتضي برايم گفت اين بود كه مجيد برايم بگو. خاطرم هست وقتي از خاطرات قتلگاه ميگفتم. صحبت از كربلا شد. آقا سيد گفت: شفيعي، كربلا تنها اين نيست كه سال ۶۱ هجري اتفاق افتاده باشد همان كربلاي سال ۶۱ اگر معرفت داشته باشي وجود دارد در اين جا ميبيني و من احساس ميكنم. حاجي در كربلا حضور داشت، خصوصا در لحظه شهادتش من نميدانم كه چه چيزي ميديد كه خانم زينب را صدا ميزد.
من با انفجار مين خودم را بعد از ۱۰ – ۱۲ سال دوباره در كمين «طاوسيه» احساس كردم. همين طور برادر يزدان پرست كه من توفيق اين را داشتم كه چند لحظه آخر را سر بلانكارد را گرفته بودم و خدمت ايشان بودم. خيلي عادي صحبت ميكرد يادم هست براي حاجي تعريف ميكردم از يكسري مسائل، گريه ميكرد. ديده بودم در مكه: از عطاء الله گفته بودم. به جوانها ميگويم. به آنهايي كه اسم عطاءالله مجيد را نميدانند. حاجي ميخواست آنها را از گمنامي در بياورد و اين رسالت رسالت كوچكي نبود. هر كسي توفيق درك اين رسالت را ندارد. عطاءالله با اينكه معلول جسمي بوده، هشت سال جنگيد. بچههايي كه اسم «راكي» و «رمبو» را بلدند يكبار هم اسم عطاءالله را بشنوند. عطاءالله كسي است كه اگر هيچكدام ما او را نشناسيم ملائكه آسمان او را ميشناسند هر دو سه قديمي را كه راه ميآمد زمين ميخورد بلند ميشد دوباره ميخورد زمين از ترس اين كه او را برنگردانند ميآمد – من خودم زير بلغلش را گرفتم چهار پنج دفعه اين جوري پا به پاي بچهها در والفجر يك دويد آمد و عراق و صدام را كلافه كرد. از اول جنگ جنگيد تا عمليات مرصاد كه بالاي جنازه برادرش نشسته بود. مجيد اصرار عجيبي روي عدد ۴۰ داشت و تازه رسيدم كه حضور ما در منطقه مجموعا چهل روز بود و شب چهلم كه شب شهادت مجيد بود، آقا مرتضي ميخواست اين حقياق را ضبط كند. حاجي ياد داد كه قمقمه سوراخ سوراخ شده شهيد كم ارزشتر از اشرفي دوران ساسانيان نيست.
خود حاجي ميگفت: همه چيز قابل بازگويي نيست. اگر قابل بازگويي باشد قابل انتشار نيست. صحنههاي مقدماتي كه خود آقا مرتضي سهم داشت غيرقابل بحث بود. بچهها ۱۶ – ۱۷ كيلومتر را در رمل با بار سنگين كوبيدند و درگيري با دشمن. بين راه به بچهها چه گذشت، حكايت عجيبي بود. مجيد از اول تا آخر ستون ميدويد و بچهها را دلداري ميداد. تعداد شهيد شدند، تعدادي مجروج شدند، مجروحين زير پاي عراقيها افتادند. صداي عراقيها را ميشنيدم ستون با آن دارازي زير نور مين بود. هنوز ما را نديده بودند نميتوانستند عكسالعمل نشان بدهند. مجروحين دندانهايشان را روي هم فشار ميدادند تا عراقيها صداي آنها را نشوند و شهيد ميشدند. سمت چپ درگير شده بودند. گردان كميل از سمت راست. عراقيها سر ما آتش ميريختند. مجيد در همان فضا و لحظهاي به شهادت ميرسد كه خودش آن لحظه را خيلي دوست ميداشت. نماز صبحش به ملكوت پيوست. ديدم مجيد دستش را روي سينهاش گذاشته ات. از سينهاش خون فواره ميزند. از لابهلاي انگشتهايش به من گفت: چي شده من متوجه صداي حسين همتيان شدم. وقتي رفتم ديدم مجيد روي بلانكارد خوابيده و من متوجه شدم مجيد شهيد شده اما باورم نميشد. حتي با بچهها روي بالانكار صحبت كرد – فاتحه خواند ميخنديد. خيلي تحمل كرده بود تا به اين مقام نائل شده بود و شخصيت نازنين سيد مرتضي هم همين طور بود. ميخواهم بگويم حاجي اين طور نبود كه به سادگي ان دم گرم را پيدا كند. يك سري مرارت و رياضت بود كه شهداي بزرگوار مثل سيد مرتضي در انتظار آن نشسته بودند. و منتظر آن لحظه بودند. حاجي هر جا كه گذري داشت يك سري دل را جمع ميكرد. يك سري از آدمها هستند كه آدم هر كاري بكند نميتواند از آنها خوشش نيايد. مگر آنكه دلش از سنگ باشد حاجي از آن شخصيتها بود. به قول برادرمان، حاجي كسي بود كه بعد از ۴ – ۵ سال تمام شدن جنگ – هنزو بوي خاكريز ميداد. بوي والفجر مقدماتي ميداد. در جيبش وصيتنامههاي شهدا بود.
منبع : خبرگزاری فارس